باران را دوست نداشت.....
هميشه باران وقتي مي باريد كه او پر از گريه بود......
گريه را دوست نداشت...
هميشه هنگامي گريه مي آمد كه دلش شكسته بود......
دلش را هم دوست نداشت...
هميشه زماني دلش مي شكست كه، او را مي ديد...
اما او را دوست داشت و هميشه از او و دلش و گريه مي گذشت...
اما از باران نه تمام مشكل همين جا بود او باران را دوست نداشت...
زندگي زيباست نه در رويا......
بوسه زيباست نه براي هوس...
پرنده زيباست نه براي قفس...
دوست داشتن زيباست نه براي لمس کردن براي حس کردن...........
نظرات شما عزیزان:
|